
عصر افتتاح نمایشگاه است _صبح زود باید بروم فرهنگسرا برای کارهایی که هم " کمردرد" دارد هم " پادرد" ! تابلوها پشت شان باید میخ پیچ شوند ،من که جایی بلد نیستم در شیراز !
محمد که بعدها فهمیدم فامیلی اش حاتمی است ! نگهبان فرهنگسرا بود. آدم خوبی بود _ بُردم قاب فروشی ، وقتی که شد هفده هزارتومن برای چهارتا میخ زدن فهمیدم اینجا باید کلاه ات را بالا بگیری !
آقای "حسینی " مدیر فرهنگسرا روزهای اول زیادی خٌشک بود ! اما بعدها دوست شدیم و دلتنگ دیدار همدیگر ! "خانم فنون" همکار "حسینی " خانم خیلی خوبی بود ـ خیلی کمک می کرد ،روز آخر نمایشگاه هم گفت : توی تلویزیون فارس شاهکار کردی !
" حسینی " که بعدها با هم خیلی رفیق شدیم روز اول نمایشگاه سراغ ماموریت و اضافه کاریم برای بُردن نمایشگاه عکس مدرسه به استان های مختلف شد ـ گفتم : هیچ! من تمام هزینه های نمایشگاهم را خودم پرداخت می کنم ،بدون اضافه کاری و ماموریت ! اصلا آموزش و پرورش کسانی که کار می کننددوست ندارد ! بعد از پنج سال کار کردن در آموزش و پرورش فهمیده ام راه های دوست داشتن را ،اما من دوست نداشتن را بیشتر دوست دارم !
روز اول نمایشگاه زیاد شلوغ نیست ،بعد از اینهمه نمایشگاه گذاشتن فهمیده ام مردُم ما همیشه دقیقه نودی هستن ـ توی راهرو راه می روم ،" جعفری " که همشهری ام است زحمت زیادی برای نمایشگاه کشیده برای خودش عکس می گیرد .
ـ دختر کوچولویی که " نگران دوچرخه اش بود " اما دلش می خواست عکس های مدرسه را ببیند ،می آمد سرکی می کشید ،عکس ها را دید میزد دوباره بر می گشت پیش دوچرخه اش !
گفتم :" سلام کوچولو! من معلم مدرسه هستم ،دوست داری عکس ها را ببینی ؟ می خواهی من نگهبان دوچرخه ات باشم !؟ "
گفت : "راست میگی ؟ معلم ما که از این کارها نمی کند !"
رفت با خیال راحت عکس ها را ببیند ـ حواسش نبود من میزبانم من معلمم ! بی خیال معلم بودن ،بی خیال میزبان بودن ـ من حالا معلم خوبه دختر کوچولو بودم ...

روز دوم یکی آمده است وسط نگارخانه !دستش به کمر بسته میگه آقا ببخشید دستشویی کجاست ! آدرس دستشویی ،آبخوری و این ها را حفظ شده ام !
- دختری که فکر کنم دانش آموز مدرسه راهنمایی است ،در دفتر نمایشگاه نوشته کاش مدرسه ما هم قاطی بود ! امروز روز اتفاقات جالب است .
ـ خانمی که سه بار عکس ها را دیده دوباره آمده ،میگه : آقا معلم سیر نمی شوم از دیدن عکس های مدرسه ات ـ آخرش شرمنده ام کرد اشک ریخت و من با قساوت دلی که دارم با او اشک ریختم !
با خودم زمزمه می کنم چقدر مردُم خوبی داریم .
ـ " محمد حاتمی " نگهبان فرهنگسرا ،حالا توی شیراز که من غریبه ام بهترین رفیقم شده ! بنده خدا آخر شب هم با موتورش مرا به خوابگاه می برد !
" حاتمی " که ولایتش " سپیدان " است و حسابی تعریفش را می دهد ،می گوید : این " کالو " که توی " چلسی " فوتبال برای می کند با "کالوی " شما نسبتی دارد !؟
ـ استقبال بهتر از روز اول بوده ـبعضی وقت ها که نمایشگاه خلوت است " یادداشت برداری " می کنم برای وبلاگ ـ کمی هم کتاب جدیدم را ویرایش می کنم که دارد می رود برای تجدید مجوز برای چاپ .

روز سوم شبکه استانی فارس از نمایشگاه خبر دار شده اند ـ "فضلویه " که کارگردان برنامه است تماس گرفته و دعوت کرده برای برنامه ،قبلن ها صداوسیمای بوشهر بود یک بار هم برای گزارش آمده بود مدرسه ـ مردی فوق العاده دوست داشتنی و مهربان !
" فضلویه " از توجه بیشتر فارسی ها به خودش حرف می زند و از کم کاری بوشهری ها ! می گوید : اینجا قدردان کارهایم هستن اما آنجا کسی قدردان نبود !
بعد از برنامه همه آمدند به سراغم ـلطف داشتند ـ مجری برنامه آدم بافهمی بود ! تهیه کننده خبر داده بود که شیرازی از برنامه حسابی استقبال کرده بودند ـ می خواستن برای برنامه دیگری بمانم اما من باید بر می گشتم بوشهر !
ـ آخر شب ماشین دربست می گیرم برای رفتن به " خانه معلم دیَری ها در شیراز" ،دربست شیرازی اینطور است که مسافر هم سوار می کنند !

روز چهارم روز مراسم اختتامیه است ـ دیشب خوابم نبرده ،بچه خانواده اتاق کناری ام در خانه معلم ،مریض احوال بود تا صبح گریه می کرد ! خواب دُرست حسابی ندیده ام این چند روز .
ـ فرماندار بندر دیَر هم برای اختتامیه آمده است ـ حضورش مایه دلگرمی است . قدر کالو را می داند شاید بیشترین دلیلش این است که خودش زمانی معلم بوده .
ـ "ویدیو پروجکشن" از مدرسه آورده ام با خودم ـ اما برای مراسم اختتامیه به پرده ویدیو پروجکشن نیاز داریم . آقای حسینی مدیر فرهنگسرا زحمتش را کشیده اما جایی که گرفته تعهد داده است که برای پخش کلیپ سیاسی از پرده استفاده نکنیم !

مراسم اختتامیه به خوبی برگزار شد ،استقبال خوبی شده بود .
آخرین حرفم این بود که : اضافه کار و ماموریت من لطف مردُم است ...
+ گزارش تصویری نمایشگاه