این نوشته را به خودم تقدیم می کنم که فردا (۲۸ مرداد) می شوم ۲۲ ساله ...!

«این مطلبم در روزنامه اعتماد منتشر شده»

پرچم  سه رنگ کشورمان در دستانمان بود ،با چوب  کوچکش بازی می کردیم و هورا می کشیدیم . گفته بودند که رییس جمهور می خواهد بیاید و  مربی مهدمان می گفت :«باید لباس های نو بپوشید، شاید  برویم بالا و جلوی همه سرود بخوانیم .» مرتضی می گفت :«بابام می گه رییس جمهور با خودش روزی میاره » سعید هم که با کفش های از دبی رسیده اش پز می داد گفت: «می گن رییس جمهور خیلی کار می کنه، شبا دیر می خوابه، بچه هاشو کم می بینه »عماد متین پور گفت : «من یک بار رییس جمهور را دیدم از تلویزیون »مریم گریه می کرد که چوب پرچمش شکسته بود ولی مردم داشتند می خندیدندو کف می زدند چون رییس جمهور آمده بود . و من همان جا آرزو می کنم رییس جمهور شوم تا همه برایم هورا بکشند و دوستم داشته باشند و تا مشکلاتشان را حل نکرده ام نخوابم ...

روزی که رفتم راهنمایی، اولین انشایمان شد «بدترین خاطره زندگی خود را بنویسید» از مدرسه که زدم بیرون به این فکر کردم که بدترین خاطره زندگیم چیه ! هر چی فکر کردم نفهمیدم ، رفتم سئوال کردم که اهل خانه بدترین خاطره زندگی من چیه ؟ مادر گفت :«بنویس کوچیک که بودی و رفته بودیم شیراز و اونجا ...چشمت زد و مریض شدی و نمی توانستی راه بروی و ما بردیمت بیمارستان و دکترها گفتند شاید تا همیشه همیطنور بمانی . اما من رفتم شاه چراغ گریه کردم، دعا کردم و نماز خواندم ،نظر بندی را به ضریح کشاندم و حلق آویز گردنت کردم . و تو شفا گرفتی » خیلی فکر کردم اما گفتم من که یادم نمی آید پس این که خاطره بد نمی شود . رفتم کتابخانه شهر ، اونجا هم چیزی پیدا نکردم گفتم شاید یکی بدترین خاطره زندگی اش نوشته باشد و کار من را راحت کرده باشد اما هیچ کس ننوشته بود . رفتم فکر کردم ! صبح که رفتم مدرسه با اینکه نوشته بودم اما با حس کنجکاوی و فضولی به سراغ دفتر بچه های کلاس می رفتم و می خواستم ببینم آنها چه نوشته اند . معلم که آمد کلاس ساکت بود . ساعتش را نگاه می کند  از دفتر حضور و غیاب که براساس حروف الفبا مرتب شده اسم ها را یک به یک می خواند .من می دانم بعد از شریفی نوبت من است. می گوید شعرانی می گویم بله آقا . مثل همیشه که اول انشاهایم را با یک شعر آغاز می کنم شروع می کنم به خواندن  انشاء «تلخ ترین خاطره زندگی خود را بنویسید» ، تا میرسم به اصل انشاء به معلم نگاه می کنم و اینطور می خوانم « بدترین خاطره ی من روزی است که  "بز" مان در گذشت ! » نگاهش که می کنم می گوید ادامه بده و من ادامه می دهم تا انشایم تمام شود . دفترم که می برم نمره بدهد از عینکش نگاهی زیر چشمی می کند و صندلی اش تکانی می دهد و می گوید : «که بزتان در گذشت ،خدا هم رحمتش کند . با تیپایی که می زند با دفترم به سوی زمین غلت می خورم.» با خودم می گویم بزرگ شده ای مرد ! مبادا گریه کنی ! اما یادم میاید که بعضی وقت ها مردها هم گریه می کنند . به بچه ها می گویم تلافی می کنم روزی معلم می شوم و تلافی این کارش را سر بچه اش در میارم ! همان جا بود که آرزو کردم و گفتم خدا کند معلم شوم ...

 "خیابانی " می گوید : "خداداد" را خدا به ما داد . نماز خانه مدرسه یک صدا هورا می کشد معلم ها هم شاد هستند. ایران با گل " خداداد عزیزی" به جام جهانی می رود . عابد زاده اعصاب استرالیایی ها را بهم زده ،آدامس می جود و من کیف می کنم . هما ن جا بود که آرزو کردم و  گفتم خدا کند فوتبالیست شوم تا بروم توی تلویزیون ،همه به دنبالم بدوند تا امضاء بدهم و هی  پشت سر هم ازم عکس  بگیرند ...

 روزی که رفتم کانون پرورشی فیلم دیدم عاشق شدم ! عاشق فیلم دیدن ،از تلویزیون سیاه سفید خانه مان که تنها ۲  شبکه داشت و با باز و بسته کردن در اتاق تصویرش برفکی و صدایش خش دار می شد ،که نمی شد فیلم دید و تنها دلمان به این خوش بود که زنگ پرورشی شود و آقای معلم پرورشی ویدیو زیر بغل گرفته وارد نماز خانه شود و برایمان فیلم پخش کند . گفتم این همه سوژه دارد بندر چه خوب می شد یک فیلم ساز داشته باشیم تا از مردمان بندر فیلم بسازد . " صفرو" همسایه دیوار به دیوار خانه مان بنا بر علم پزشکی دیوانه بود اما هیچ کس از اهل محل  باور نمی کرد . گفتم کاش می شد روزی از او فیلم بسازم . حتی اسم فیلم را انتخاب کردم «دیوانه ای که هیچ کس از او نمی ترسد!» همان جا بود که آرزو کردم فیلم ساز بشوم...

همیشه می گفت «تو بچه ای ! این کتاب ها بدرد آدم بزرگ ها می خورد و تو که نمی فهمی این چیزها را !» مسئول اخموی کتاب خانه ی شهر همیشه از من بدش می آمد چون من کوچک بودم ولی بزرگ می خواستم !گفتم کتاب فلانی می خواهم با دو دستی سرش را خاراند و گفت : مگر بچه بازی است کتاب خواندن ! و من دلم شکست ،از نگاه کردنش می فهمم که هنوز از آن حرفم کینه دارد ، مسابقه راه انداخته بود  هر کی کتاب بیشتر از کتابخانه بگیره جایزه می گیره ! و من به بچه ها گفته بودم این آقا کتاب خانه را با ...اشتباه گرفته . همان جا بود که آرزو کردم  روزی نویسنده شوم و کتاب هایم را به کتابخانه اش ندهم و  بهش بگویم کتاب من به درد پیرمردها نمی خوره !

و خیلی آرزوهای دیگر ،اما حالا جمال آباد کالو تمام آرزوهای مرا در مدرسه کوچک ۴ نفره خودش جمع کرده ، حالا رییس جمهور  و نوکر مردم کالو هستم به انتخاب حاج عباس(بزرگ روستا) و طایفه اش ، حالا معلم ام معلم بچه های مدرسه شهید رجایی کالو، حالا فوتبالیستم ،اما فوتبالیست گمنام و تنها بچه های جمال آباد کالو ازم امضاء می گیرند، حالا فیلم سازم ،اما تنها اهالی جمال آباد کالو فیلم هایم را می بینند ، حالا نویسنده ام ،نویسنده اتفاقات مدرسه کوچک کالو ،حسین ،مهدی ،پریسا و حمیده نوشته هایم را می خوانند و همین روزهاست که کتاب " قصه کوچک ترین مدرسه دنیا " به قلم سرباز معلم شود نقل شبانه ی محافل اهالی روستای جمال آباد کالو  . خدایا من چقدر خوشبختم ...

پ.ن: جشن پله پله تا خورشید  به منظور حمایت از کودکان بی سرپرست و همچنین به مناسبت میلاد امام زمان(عج) روز سه شنبه، ۲۹ مردادماه در سالن مجتمع فرهنگی هنری بوشهر برگزار خواهد شد.