به تهران رفته ام ـمن این خیابان و میدان را می شناسم ،اینجا انقلاب است ! آن میدان هم که مجسمه فردوسی در قلب خودش جای داده می شود میدان فردوسی !

من این را هم می دانم اگر با مترو از "قلهک " بخواهم بروم " فردوسی " باید توقف کنم  در " ایستگاه دروازه دولت " و خطم را عوض کنم ! من می دانم اگر "مترو " نبود ،برای من تهران هم نبود . چون من بدون مترو در تهران گُم می شوم ! ولی من در بوشهر هیچ وقت گُم نمی شوم ،چون شهرمان " بندر دیر" خیابان هایش به انگشت یک دست هم نمی رسد ."کالو" هم که همه اش یک خیابان دارد که منتهی می شود به دریا و مدرسه !

در " مترو" همیشه آدم ها خسته اند، صبح زود که میروی خواب اند از خواب آلودگی ! و عصرها هم که می روی می بینی همه خواب اند از خستگی کار ! بعضی ها همدیگر را هُل می دهند دعوایشان می شود و بهم ناسزا می گویند و من دلم برای "بندر دیر و کالو " تنگ می شود ...

در "مترو "بعضی ها هم پنج تا دستمال کاغذی جیبی با هم می فروشند ،این بعضی خیلی هایشان بچه اند ! و من دوباره دل تنگ می شوم برای "ولایت " خودمان ...

در "مترو "هیچ کس سیگار نمی کشد ،اما بعضی وقت ها بوی سوختگی می آید . پیرمردی که می خواست ایستگاه " حقانی " پیاده شود می گفت : می دونی این قطارها روزانه چقدر کار می کنند ؟ تازه این هم گفت که :بیچاره این قطارها ! و دوباره دل تنگ "جنوب " می شوم ...

از "مترو " که میایم بیرون،یادم می آید آمده ام تهران کتابی چاپ کنم که نمی دانم اسمش چه خواهد بود ! یک دستم پر از ده ها نامه ایی است که برای مدرسه آمده و دست دیگرم صدها ایمیلی که از جاهای مختلف دنیا برای مدرسه آمده است .

این ها همان "نامه های عاشقانه ی مردم دنیاست به مدرسه کالو" ،این ها همان سطر به سطر مهربانی اهالی محترم دنیا ست ! این ها نقطه به نقطه نوشته هایش از نقطه به نقطه جاهای مختلف دنیا آمده است برای مدرسه ...

دلم نمی آید این نامه ها و ایمیل ها از بین برود ،این ها باید بماند برای ماندگار شدن "مدرسه کالو" .همانطور که کتاب قبلی ام " قصه ی کوچک ترین مدرسه ی دنیا " ماندگار خواهد ماند ...

من بغض می کنم  وقتی اینهمه مهربانی را می بینم ! کافیست پایتان باز شود به پوشه آبی رنگی که از " دوبی " سوغاتی برایم آورده اند و من تمام نامه ها ی مدرسه را داخلش گذاشته ام . این ها نامه خشک و رسمی نیست این ها محبت آدم هایی است که با خوشی های مدرسه کوچکم خوش و با ناخوشی هایش ناخوش می شوند ...

یادمان می آید ،همان شکلات معروف آمریکایی ! اهمان شکلاتی که داخل بسته ای بود و اولین بار خانم الیزا که مقیم کالیفرنیا بود برای مدرسه مان فرستاده بود سه سال پیش !حسین که آن موقع نرفته بود راهنمایی و مبصر مدرسه بود آن بسته را باز کرد :

 من هیچ موقع از فقر ننوشتم !این را سطر سطر نوشته های این وبلاگ می گوید . من اگر می نوشتم سقف کلاسم چکه می کند،من اگر می نوشتم باد از شیشه شکسته کلاس خودش را همسایه مان می کند برای این نبود که بگویم ما بدبختیم! برای این بود که نازنین مدرسه ای داریم که با آن عشق می کنیم و زندگی ...

دادن امید و انرژی به مردم تنها کاری بود که می توانستم برای مهربان مردمی کنم که با عشق نوشته ها و قصه های واقعی مدرسه ام را می خواندند و می گفتند ما با نوشته هایت احساس می کنیم دانش آموز مدرسه تان هستیم ...

و من درس ها می گرفتم مثل این کامنت :

 و امروز "وبلاگ مدرسه کالو" چنان معجزه ی ارتباطات را به رخ  می کشد که انتشارات آکسفورد با ایمیلی کسب اجازه می کند برای استفاده از عکس های مدرسه کالو در کتاب های دانشگاهی اش ...

Dear Mr. Sherani,

Hope you are doing fine with the school.

We have a request from Oxford University Press to use your photos in their publications.  Also, they need the high resolution photos.

به این فکر نمی کنم که کتاب با زور و قدرت لابی ها ! به چاپ صدهم برسد،به این فکر می کنم که این کتاب که ایده ای نو و جدید دارد بتواند شادی را برای مردم هدیه کند. و چه خوب میشد که اگر کتاب همزمان به انگلیسی هم ترجمه می شد تا مردم دیگر دنیا هم آن را بخوانند .

و دارد چاپ می شود همه ی این هایی که زندگی من و کالو را به هم پیوند دادند. نامه های عاشقانه مردم دنیا به مدرسه ی زمینی متصل به آسمان ماندگار خواهد شد ...

پ.ن۰۱: کسب اجازه می کنم  از همه خواننده هایی وبلاگم برای استفاده از نامه ها و ایمیل هایی که توسط آن ها برای مدرسه فرستاده شده در کتاب ...

پ.ن۰۲: برای بهتر شدن کتاب از ایده هایتان استقبال خواهم کرد ،حتی برای انتخاب عنوان کتاب

پ.ن۰۳: قرار بود بعدا از کرمان نمایشگاه عکس مدرسه در موسسه محک تهران (موسسه کمک به کودکان سرطانی ) برگزار شود که بنا به دلایلی متاسفانه به دلیل حجم برنامه های دیگر محک نمایشگاه ما منتفی شد .