تقدیم به اهالی مهربان تهران به پاس همه ی خوبی هایشان...
حسین سرش که می خورد به سقف مینی بوس شهریار(راننده آموزش و پرورش) می گوید اجازه آسمون هم سرعت گیر دارد !حمیده می خندد، پریسا می گوید مگر آسمون جاده است که سرعت گیر داشته باشد. مهدی که خوابش گرفت .حمیده گفت: خوش به حالش که از دنیا بی خبر است !به فرودگاه عسلویه که می رسیم حسین می گوید :اجازه اینجا نوشته فرودگاه بین المللی ،توی کتاب جغرافیا خوندیم که فرودگاه بین المللی یعنی پروازهای خارجی هم دارد. اتوبوس که آمد تا برویم سوار هواپیما شویم مهدی گفت: اجازه با اتوبوس می رویم تهران !پریسا می خندد حمیده آبجی مهدی دعوایش می کند. سوار هواپیما که می شویم همه نگاه مان می کنند ما هم نگاه شان می کنیم !خانم که می گوید برای حفظ ایمنی پرواز کمربند های خود را ببندید حسین کمربند خودش و مهدی را سفت می بندد!
خانم مهماندار برای بچه ها کادو هواپیما آورده ،هواپیمای کوچک ،مهدی خوشحال است ،پریسا طاقت نمی آورد و حسین بسته را باز می کند. خانم که می گوید " مسافرین محترم ما تا دقایقی دیگر در فرودگاه مهر آباد فرود می آییم ،لطفا تا توقف کامل کمربندهای خود را بسته نگه دارید" حسین به پایین نگاه می کند می گوید از اینجا تهران چقدر کوچک است به اندازه کالو! . اجازه راستی یادم رفت آهان پیداش کردم این باید برج میلاد باشد همانی که تلویزیون تبلیغش می کند ،اجازه راست می گویند برج میلاد کجه ! ؟اگه افتاد تهرانی ها کجا میرند ؟ به فرودگاه که می رسیم ماشین می گیریم برویم هتل ،حسین می گوید اجازه هتل چند ستاره برامون گرفتند ؟ حمیده می گوید حالا برویم آخر معلوم میشه چند تا ستاره داره ،مهدی می گوید حسین ۱۰ تا حتما ۱۰ ستاره است ! حسین خنده ای می کند می گوید نه شاید هم به اندازه ی تمام ستاره های آسمون باشد! 
اینجا تهران است ! ترافیک این را می گوید .دود ماشین ها حمیده را ناخوش احوال کرده ،حسین چشمش به دنبال این ماشین های آخرین سیستم است ! می گوید اجازه اخبار گفته پژو نمی دونم چهارصد چند هم از مهر به بازار میاد ! به هتل که می رسیم معلوم می شود سه ستاره است . مهدی و پریسا تهران را از پنجره هتل به هم نشان می دهند . حسین می گوید زشت است ،مگر آدم ندیده اید !

می خوابیم . غروب که بلند می شویم میرویم به توچال . از توچال می شود تهران را نصف نیمه دید .آش رشته می خوریم ولی دود ماشین ها دوباره حال حمیده را به هم زده . می خواستیم برویم همان جایی که حسین می گوید تلویزیون همیشه تبلیغش میزارد!نمی دانم اسمش چه بود ولی ما رفتیم هتل ...
صبح که از خواب بلند می شویم من می روم گوشه ای تا فکر کنم . فکر می کنم  وقتی رفتیم صداو سیما چه بگویم. با خودم دوباره فکر می کنم سئوال هایی که به نظرم می رسد در ذهنم مرور می کنم . به خدا هم پناه می برم نعمت هایش  را شکر می کنم ،می گویم همیشه به تو پناه بردم دوباره هم به تو پناه می برم . خودت کمکم کن آنجا که میروم نماینده ی خوبی برای مردم استانم باشم . می دانم خیلی از آن ها منتظرند برنامه شروع شود ،مادر و پدر حتما دارند دعایم می کنند. حرف می زنم می گویم خدایا !خودت می دانی من در مقابل اقیانوس معلمان زحمتکش وطنم که فداکارانه و بی ادعا به فرزندان این سرزمین درس زندگی می آموزند قطره ای بیش نیستم.خدایا!پشتیبانم باش که نماینده و شاگرد خوبی برایشان باشم...
صداو سیما بزرگ است شاید به اندازه ی «بندر دیر» نباشد اما زیاد هم کوچک تر نیست . شبکه های مختلف در کنار هم قرار گرفته اند ما باید برویم به شبکه اول برنامه خانواده . می رویم و آماده می شویم اما کبوتر های برنامه که زود تر از ما آماده شده اند زودتر می روند به اتاق ضبط برنامه . ترس یه کم وجودمان را گرفته البته فقط یه کم . خنده می کنم اما خنده ی زوری، بقول خودم دارم روحیه می دهم به مهدی ،حسین ،پریسا و حمیده ... حالا همه چیز آماده شده است . برنامه که شروع می شود من کوتاه جمال آباد کالو را به همه معرفی می کنم می گویم که «جمال آباد کالو» همان جایست که تا دو سال پیش همه از وجودش بی اطلاع بودند اما حالا مدرسه کوچک ۴ نفره اش او را به دنیا معرفی کرده است. همان جایی که دو سال پیش انبار وسایل صیادی بود اما حالا شده انبار بمب خبری دنیا! مجری از بچه ها می خواهد خودشان را معرفی کنند  یک به یک با صدای آهسته شان خودشان را معرفی می کنند مهدی که می گوید مهدی زارعی کلاس اول مدرسه شهید رجایی کالو خبر می دهند که میکرفون مشکل داشته . خانم نامداری مجری برنامه تازه ها خودش بچه ها  را دوباره معرفی می کند. گزارش مدرسه کالو که مهر پارسال پخش شده بود نوستالژی وار ما را عقب بر می گرداند .همان روزهایی که حسین در انشایش آرزو کرده بود مدرسه کوچک شان کامپیوتر دار بشود ،آب روستایشان بر قرار باشد و جاده ای که به کوچک ترین مدرسه دنیا منتهی می شود آسفالت شود . و خدا را شکر می کنم که با پیگیری هایی که کردم با لطفی که مسئولین داشتند  به حرفهایم گوش دادند و همه ی آرزوهای نوشته شده در انشای حسین در مدت کوتاهی به حقیقت پیوست. بچه ها شرم می کردند حسین بعد از برنامه گفت : اجازه من از این دوربین ها خجالت کشیدم که حرف بزنم... 

وقتی بر گشتیم هتل همه تحویلمان می گرفتند! از حسین که دم در میستاد و بعضی وقت ها هم روی صندلی می نشست و مسافرها را راهنمایی می کرد تا خانم هایی که نمی دانم به آنها چه می گویند فقط این را می دانم که شناسنامه های ما را گرفتند و کلید اتاق را تحویل مان دادند. عصر رفتیم پارک حسین گفت: اجازه برویم سی دی کامپیوتر هم بخریم . رفتیم سی دی کامپیوتر هم خریدیم.پیاده روی هم کردیم از هفت تیر رفتیم تا ولیعصر ،من از تهران همین دو جا را خوب بلدم . سینما هم نرفتیم .غروب که برگشتیم از پنجره اتاق دزدکی مراسم یک فاتحه را دید زدیم . کوچه مراسم خیلی شلوغ بود. معلوم بود میت آدم مهمی بوده ! حسین گفت : اجازه من تا حالا ندیدم برای فاتحه کسی گل بیاورند! اصلا این رسم ها ما که نداریم این ها فاتحه شان هم با مردم فرق دارد ! پریسا گفت : اجازه این ماشین سایپا گل ها را کجا می برد !؟ گفتم نمی دانم سئوال می گیرم. شما می دانید این ماشین سایپا گل ها را به کجا می برد؟

 صبح زود که رفتیم فرودگاه بر گردیم کالو، همه زیر چشمی نگاهمان می کردند و شاید هم یواشکی می گفتند این ها رو تلویزیون نشونشون دادن. دوباره یه خانم دیگر گفت " هواپیما تا ساعتی دیگر در فرودگاه بوشهر به زمین خواهد نشست تا توقف کامل هواپیما کمربندهای خود را بسته نگه دارد " مهدی که از خواب بلند شد ما رسیدیم به بوشهر ...
عکس هایی از سفرنامه ی مدرسه کالو به تهران...
پ.ن ۰۱ :از دوستان وبلاگ نویسم ممنونم بابت محبت هایشان...
پ.ن۰۲:+شهریه، آرزوها را بر باد می دهد ...!(وبلاگ دانشجویی ام )