کابوس پایان !

 

با همه تدبیر خویش
ما سپر انداختیم
روی
به دیوار صبر
چشم
به تقدیر او

«سعدی»

نقطه ،پایان!مهدی این را که نوشت یادم آمد پایان چیز خوبی نیست. یادم آمد پایان یعنی تمام شدن،یادم آمد پایان یعنی رفتن ،یادم آمد پایان بعضی وقت ها یعنی تمام شدن آرزوها ،یادم آمدچیزهای دیگر .اما یک سرباز معلم که نمی تواند اینهمه بار فلسفه بافی ها را بر دوش بکشد.ساده باید بگوید این سرباز معلم،  پایان یعنی پایان !

هنوز نمی دانم سرنوشت برای ماندن من در کالو چه تصمیمی دارد!؟

دلم برای پایان نوشتن های آخر املاء مهدی ،حسین ،پریسا و حمیده ای که سال دیگر نیست تنگ شده ،پس کی ابلاغ ماندن من در کالو صادر می شود؟پس کی این کابوس «پایان» برای من تمام می شود؟

رونوشت : برای ثبت در تاریخ !و یادمان بماند کاش سکوت هم حرف می زد ...

سفرنامه ی مدرسه کالو به تهران...

تقدیم به اهالی مهربان تهران به پاس همه ی خوبی هایشان...

حسین سرش که می خورد به سقف مینی بوس شهریار(راننده آموزش و پرورش) می گوید اجازه آسمون هم سرعت گیر دارد !حمیده می خندد، پریسا می گوید مگر آسمون جاده است که سرعت گیر داشته باشد. مهدی که خوابش گرفت .حمیده گفت: خوش به حالش که از دنیا بی خبر است !به فرودگاه عسلویه که می رسیم حسین می گوید :اجازه اینجا نوشته فرودگاه بین المللی ،توی کتاب جغرافیا خوندیم که فرودگاه بین المللی یعنی پروازهای خارجی هم دارد. اتوبوس که آمد تا برویم سوار هواپیما شویم مهدی گفت: اجازه با اتوبوس می رویم تهران !پریسا می خندد حمیده آبجی مهدی دعوایش می کند. سوار هواپیما که می شویم همه نگاه مان می کنند ما هم نگاه شان می کنیم !خانم که می گوید برای حفظ ایمنی پرواز کمربند های خود را ببندید حسین کمربند خودش و مهدی را سفت می بندد!

خانم مهماندار برای بچه ها کادو هواپیما آورده ،هواپیمای کوچک ،مهدی خوشحال است ،پریسا طاقت نمی آورد و حسین بسته را باز می کند. خانم که می گوید " مسافرین محترم ما تا دقایقی دیگر در فرودگاه مهر آباد فرود می آییم ،لطفا تا توقف کامل کمربندهای خود را بسته نگه دارید" حسین به پایین نگاه می کند می گوید از اینجا تهران چقدر کوچک است به اندازه کالو! . اجازه راستی یادم رفت آهان پیداش کردم این باید برج میلاد باشد همانی که تلویزیون تبلیغش می کند ،اجازه راست می گویند برج میلاد کجه ! ؟اگه افتاد تهرانی ها کجا میرند ؟ به فرودگاه که می رسیم ماشین می گیریم برویم هتل ،حسین می گوید اجازه هتل چند ستاره برامون گرفتند ؟ حمیده می گوید حالا برویم آخر معلوم میشه چند تا ستاره داره ،مهدی می گوید حسین ۱۰ تا حتما ۱۰ ستاره است ! حسین خنده ای می کند می گوید نه شاید هم به اندازه ی تمام ستاره های آسمون باشد!

اینجا تهران است ! ترافیک این را می گوید .دود ماشین ها حمیده را ناخوش احوال کرده ،حسین چشمش به دنبال این ماشین های آخرین سیستم است ! می گوید اجازه اخبار گفته پژو نمی دونم چهارصد چند هم از مهر به بازار میاد ! به هتل که می رسیم معلوم می شود سه ستاره است . مهدی و پریسا تهران را از پنجره هتل به هم نشان می دهند . حسین می گوید زشت است ،مگر آدم ندیده اید !

تهران ،هتل مروارید ،هفت تیر

می خوابیم . غروب که بلند می شویم میرویم به توچال . از توچال می شود تهران را نصف نیمه دید .آش رشته می خوریم ولی دود ماشین ها دوباره حال حمیده را به هم زده . می خواستیم برویم همان جایی که حسین می گوید تلویزیون همیشه تبلیغش میزارد!نمی دانم اسمش چه بود ولی ما رفتیم هتل ...

صبح که از خواب بلند می شویم من می روم گوشه ای تا فکر کنم . فکر می کنم  وقتی رفتیم صداو سیما چه بگویم. با خودم دوباره فکر می کنم سئوال هایی که به نظرم می رسد در ذهنم مرور می کنم . به خدا هم پناه می برم نعمت هایش  را شکر می کنم ،می گویم همیشه به تو پناه بردم دوباره هم به تو پناه می برم . خودت کمکم کن آنجا که میروم نماینده ی خوبی برای مردم استانم باشم . می دانم خیلی از آن ها منتظرند برنامه شروع شود ،مادر و پدر حتما دارند دعایم می کنند. حرف می زنم می گویم خدایا !خودت می دانی من در مقابل اقیانوس معلمان زحمتکش وطنم که فداکارانه و بی ادعا به فرزندان این سرزمین درس زندگی می آموزند قطره ای بیش نیستم.خدایا!پشتیبانم باش که نماینده و شاگرد خوبی برایشان باشم...

صداو سیما بزرگ است شاید به اندازه ی «بندر دیر» نباشد اما زیاد هم کوچک تر نیست . شبکه های مختلف در کنار هم قرار گرفته اند ما باید برویم به شبکه اول برنامه خانواده . می رویم و آماده می شویم اما کبوتر های برنامه که زود تر از ما آماده شده اند زودتر می روند به اتاق ضبط برنامه . ترس یه کم وجودمان را گرفته البته فقط یه کم . خنده می کنم اما خنده ی زوری، بقول خودم دارم روحیه می دهم به مهدی ،حسین ،پریسا و حمیده ... حالا همه چیز آماده شده است . برنامه که شروع می شود من کوتاه جمال آباد کالو را به همه معرفی می کنم می گویم که «جمال آباد کالو» همان جایست که تا دو سال پیش همه از وجودش بی اطلاع بودند اما حالا مدرسه کوچک ۴ نفره اش او را به دنیا معرفی کرده است. همان جایی که دو سال پیش انبار وسایل صیادی بود اما حالا شده انبار بمب خبری دنیا! مجری از بچه ها می خواهد خودشان را معرفی کنند  یک به یک با صدای آهسته شان خودشان را معرفی می کنند مهدی که می گوید مهدی زارعی کلاس اول مدرسه شهید رجایی کالو خبر می دهند که میکرفون مشکل داشته . خانم نامداری مجری برنامه تازه ها خودش بچه ها  را دوباره معرفی می کند. گزارش مدرسه کالو که مهر پارسال پخش شده بود نوستالژی وار ما را عقب بر می گرداند .همان روزهایی که حسین در انشایش آرزو کرده بود مدرسه کوچک شان کامپیوتر دار بشود ،آب روستایشان بر قرار باشد و جاده ای که به کوچک ترین مدرسه دنیا منتهی می شود آسفالت شود . و خدا را شکر می کنم که با پیگیری هایی که کردم با لطفی که مسئولین داشتند  به حرفهایم گوش دادند و همه ی آرزوهای نوشته شده در انشای حسین در مدت کوتاهی به حقیقت پیوست. بچه ها شرم می کردند حسین بعد از برنامه گفت : اجازه من از این دوربین ها خجالت کشیدم که حرف بزنم...

دفتر برنامه تازه ها

وقتی بر گشتیم هتل همه تحویلمان می گرفتند! از حسین که دم در میستاد و بعضی وقت ها هم روی صندلی می نشست و مسافرها را راهنمایی می کرد تا خانم هایی که نمی دانم به آنها چه می گویند فقط این را می دانم که شناسنامه های ما را گرفتند و کلید اتاق را تحویل مان دادند. عصر رفتیم پارک حسین گفت: اجازه برویم سی دی کامپیوتر هم بخریم . رفتیم سی دی کامپیوتر هم خریدیم.پیاده روی هم کردیم از هفت تیر رفتیم تا ولیعصر ،من از تهران همین دو جا را خوب بلدم . سینما هم نرفتیم .غروب که برگشتیم از پنجره اتاق دزدکی مراسم یک فاتحه را دید زدیم . کوچه مراسم خیلی شلوغ بود. معلوم بود میت آدم مهمی بوده ! حسین گفت : اجازه من تا حالا ندیدم برای فاتحه کسی گل بیاورند! اصلا این رسم ها ما که نداریم این ها فاتحه شان هم با مردم فرق دارد ! پریسا گفت : اجازه این ماشین سایپا گل ها را کجا می برد !؟ گفتم نمی دانم سئوال می گیرم. شما می دانید این ماشین سایپا گل ها را به کجا می برد؟

کوچه را بیشتر ببینید ! ببخشید شب بود فاصله دور بود و عکس هم خوب نبود...

 صبح زود که رفتیم فرودگاه بر گردیم کالو، همه زیر چشمی نگاهمان می کردند و شاید هم یواشکی می گفتند این ها رو تلویزیون نشونشون دادن. دوباره یه خانم دیگر گفت " هواپیما تا ساعتی دیگر در فرودگاه بوشهر به زمین خواهد نشست تا توقف کامل هواپیما کمربندهای خود را بسته نگه دارد " مهدی که از خواب بلند شد ما رسیدیم به بوشهر ...

عکس هایی از سفرنامه ی مدرسه کالو به تهران...

پ.ن ۰۱ :از دوستان وبلاگ نویسم ممنونم بابت محبت هایشان...

پ.ن۰۲:+شهریه، آرزوها را بر باد می دهد ...!(وبلاگ دانشجویی ام )

ادامه نوشته

این موتور دیگر مرا به کالو نمی برد...!

قدمهایم را بلند بلند بر می دارم بر جاده آسفالت شده این روزهای روستای کالو ، نمی دانم شاید هم می دانم که تو دیگر همسفر خوبی نیستی !فردا که حمیده ،حسین ،مهدی و پریسا پرسیدند آقا اجازه موتورت کو ؟ جوابی که ندارم چه بگویم !؟ تو بی معرفت هم نبودی که امروز بخواهی ناز کنی ،شاید هم دلت هوای همان جاده خاکی پر از چاله کالو کرده !یادت هست یادگار دو سال سرباز معلمی ام ،گازت را که می گرفتم از خود بی خود می شدم . انگار داشتم پرواز می کردم و انگار تو بوینگ ۷۵۷ بودی ! دلت می خواست همیشه سرباز معلم را اذیت کنی !داغ که می کردی ،اعصابت که خرد می شد ،یادت می رفت که من همیشه با واژه ها حرف می زدم و تو هم گوش می دادی !زنجیرت همیشه وسط های راه درست بعد از پیچ شاه ابولقاسم به سخره می افتاد ،«شاهزاده ابولقاسم »(قبرستان شهر) که یادت هست ؟ همان جایی که آدم ها در آن برای همیشه می خوابند ،همان جایی که سکوتش هم بوی مرگ می دهد، همان جایی که که وقتی صبحگاه  من و تو به جمال آباد کالو می رویم آدم های شهر هم آن موقع خوابند چه برسد به این مرده های زیر خاک خواب رفته! روزی که من نیستم و شاید درست همین جایی که تو همیشه میستادی و زنجیرت خراب می شد،من هم مثل همه ی اهالی قبرستان به خواب ابدی می روم،تو راز زنجیر را به همه بگو! 

 تو هم دو سال خدمت کردی ، تو هم بعضی وقت ها از دست معلم راهنما غیبت خوردی ،تو هم گاهی وقت ها دلت می گرفت مثل دل نخلستان های جمال آباد کالو و تو هم دوست داشتی برای همیشه در کالو بمانی . دلمان برای هم تنگ می شود . قرارمان تا آخر راه بود با وفا اما... ،همه می گویند عقلت درست نیست اگر دیگر خرج تو (موتور)کنم ! می خواهم خرجت کنم ،روغنت عوض کنم ،لنت های ترمزت را قوی کنم ،لاستیک هایت که مثل کفشم پر از تاب شده عوض کنم ،چراغهایت رو به راه کنم و کلی کارهای دیگر تا  تو شوی عروس جاده ها! تو اگر نباشی کارگر بلوچ لنج سازی(لنج سازی در راه کالو قرار گرفته ) هم که بعضی وقت ها سوار بر ترک ات می شد دلش برایت یک ذره خواهد شد. حسین  هم دلش برایت تنگ می شود و حتما لبش را گاز می گیرد و یادش میاد که  به معلم اش می گفت " اجازه موتورت آهن خرها هم نمی خرند !" پریسا هم حتما می گوید اوفیش(آخیش) ! راحت شدیم از دست موتور معلم ،که همیشه خراب بود و بابا عبدی باید جور درست کردنش را می کشید. اهالی کالو هم حتما خوشحال می شوند از اینکه دیگر صدای دلخراشت را نمی شنوند! مهدی تو که هی می گویی چه فیلم خوشی بود این فیلم یانگوم !و دل تنگی که چرا این همه زود تمام شد ،حتما یه کم کمتر از یانگوم دلت برای موتور بی بوق معلم هم تنگ می شود. بگذار همه برای دل تنگی هایمان قهقهه سر دهند و هی نیشخند بزنن به دل تنگی هایمان..من ،تو و مهرماه ببینم سرنوشت مان چه می شود . مدرسه کالو هم دلش برایت تنگ می شود مثل سرباز معلم...

مدرسه کالو به تهران می رود!

همین دیگر تیتر خودش داد می زند که من و حسین و پریسا و حمیده و مهدی داریم می رویم تهران برای شرکت " در برنامه تازه های گروه خانواده شبکه اول سیما " این برنامه به مناسبت روز جهانی بی سوادیست و یکشنبه ۱۷ شهریور ماه ساعت ۱۲ بعدازظهر از شبکه اول سیما با محوریت مدرسه کالو پخش خواهد شد. ما  صبح روز شنبه با همین پرواز عسلویه به تهران می رویم،عصرش شاید یه کم تهران را ببینیم و بگردیم(حسین می گوید اجازه سینما هم برویم من می خواهم این فیلم همیشه پای یک زن در میان است ببینم) !یکشنبه هم صبح به صداوسیما می رویم،بعدازظهر برنامه مشخصی نداریم . صبح دوشنبه هم به کالو برمی گردیم...

آرزوی دیرینه ی مردم کالو برای درست شدن راه خاکی روستایشان به حقیقت پیوست!

باید هم خوشحال باشم ،وقتی حسین می گفت :"آخ اجازه راحت شدیم از دست این جاده خرابو !" حاج عباس هم می گفت : خیلی ها آمدند قول دادند که راه روستا را درست کنند ولی نکردند !هر کاندیدایی که می خواست برود مجلس می آمد اینجا قول می داد که این بار من کار را یکسره و تمام می کنم اما وقتی نماینده می شد یادش می رفت اصلا کالو هم جز حوزه انتخابیه اش بوده !

جاده منتهي به كوچك‌ترين مدرسه ابتدايي جهان به بهره‌برداري رسيد ...

روزنامه سرمایه : آرزویم معلمی در روستاهای دور افتاده بود...

پ.ن ۰۱: از عنایت ویژه نهاد ریاست جمهوری ،پیگیری استاندار و معاون عمرانی استان بوشهر و فرماندار شهرستان دیر و... برای ساخت جاده کالو تشکر می کنم.

پ.ن۰۲: شما هم با خیزش عروسک ها همراه شوید...

 وقتی که دلمان برای خدا تنگ می شود ،رمضان می آید. ماه بندگی و عاشقی بر شما مبارک...

 

زهرا هم به مدرسه می رود...

«دی اکبرو» می گفت :"اگر زهرا هم بخواهد دوباره درس بخواند دیگر حمیده تنها به شهر نمی رود ،شهر است و هزار اتفاق" . «حاج عباس » هم می گفت : «وقتی خودش دلش می خواهد به خدا گناه دارد ما جلوی مدرسه رفتن زهرا را بگیریم ،«اکبرو» هم راضی می شود و من می گویم که با حمیده به شهر می روند ،تازه جاده روستا هم آسفالت شده و مشکلی برای آمدن سرویس بچه ها به داخل روستا نیست.»

زهرا دختر «اکبرو» پسر بزرگ «حاج عباس » دو سال پیش دانش آموز مدرسه کالو بوده ،اما دو سال پیش که کلاس پنجمش را تمام کرده ، مدرسه را رها کرده بود و برای رفتن به راهنمایی ثبت نام نکرده بود و در روستا مانده بود. رفتم با پدرش صحبت کردم ،«حاج عباس» که بزرگ روستاست و همه رویش حسابی دیگر باز می کنند هم پارتی و بانی این کار خیر شد و با پسرش صحبت کردم و بله را برای ادامه ی تحصیل زهرا گرفت .

"دي اكبرو" و حميده

حمیده حالا خوشحال است که در شهر زیاد هم غریبه نیست !زهرا هم خوشحال است که بازتاب جهانی شدن مدرسه کالو باعث شد او  با مدرسه آشتی کند و دوباره به مدرسه باز گردد. پرونده زهرا که ورق می زنم یادم میاید روزهایی که پشت در کلاس می نشست تا زنگ استراحت شو‌د و با بچه ها بازي كند ،يادم ميايد روزهايي كه بهانه ديدن مدرسه بز هايش را دزدكي به مدرسه مي كشاند ،يادم مياد روزهايي كه «جمالوي» دست فروش با ماشين وانت بارش به روستا می آمد و زهرا خبر آمدنش را به حسين ،حميده ،مهدي و پريسا مي داد،و يادم ميايد روزهايي كه تا صداي موتور معلم راهنما را مي شنيد فرار مي كرد تا مبادا او سئوال كند كه زهرا چرا به مدرسه نمي رود؟ و به یاد می آورم روزی که به حمیده گفته بود :کاش منم دانش آموز مدرسه تان بودم...

زهرا

"زهرا كه به شهر مي رود حتما پز مدرسه جديد روستايشان را هم به شهري ها مي دهد !"

بچه هاي كالو كلنگ ساخت مدرسه جديدشان را در حضور استاندار و مسئولين استان بوشهر بر زمين زدند...

بزرگ نمایی

خبر كلنگ زني ساخت مدرسه شهيد رجايي جمال آباد كالو

پ.ن۰۱ : تلاش هاي زهرا در روستا را مي توانيد در مستند مدرسه مان كه در آينده پخش مي شود ببينيد +

پ.ن ۰۲ : احتمالا مدرسه کالو دارد می رود تهران ! پست آينده بیشتر می نویسم ...