امسال باران نمی آید ـ اخبار گرفته ـ تلویزیون ـ پس اجازه ، فردا برویم گردش ! امیر رضا که امروز کفش نو خریده برای خودش این ها را می گوید هی توی کلاس .

گفته ام هر وقت هوا خوب شود ،بارانی بارید دل مان را ور می داریم میریم گردش برای خودمان . بی خیال دنیا ! و امیر رضا که جمله نویسی کتاب بنویسیم اش را تمام کرده، مانده که اگر بارانی نبارید تکلیف گردش علمی شان چه می شود !

سمانه که  هنوز سنش به مدرسه رسیدن نرسیده ،بعضی وقت ها دفتر نقاشی اش را بر می دارد می آید پیش بچه ها . ناخن هایش را می جود و سرفه ای می کند : آقا اجازه بیا توی دفتر نقاشی ام عکس عروس داماد بکش !

سمانه زارعی !

زنگ آخر است ـ عکسی از مدرسه را گذاشته ام جلوی بچه ها ـ می خواهم با مدرسه مان جمله بسازند.  همیشه گفته ام قدر و موهبت مدرسه شان را بدانند .

پریسا : من مدرسه مان را خیلی دوست دارم .

حلیمه : مدرسه ی ما چرخ خیاطی و کامپیوتر دارد !

محمد رضا : ما مدرسه ی خوب و زیبایی داریم .

مهدی : مدرسه ما یک نیکوکار بوشهری ساخته است .